دوست دارم از شادی بنویسم .از امید.از اومدن روزهای روشن اما هرلحظه و هر ثانیه توی این جغرافیا چیزی پیدا میشه که امید آدمو به یاس بدل میکنه.هر لحظه باید بگی حالا چی میشه.یعنی یه روزی درست میشه؟همش اضطراب و دلشوره. و تو بعد از همه ی اینا زخمی و شکسته باید  دوباره بلند بشی و به خودت بگی این چیزا  نمیتونه منو از پا دربیاره و هی ادامه میدی  و هی نمیشه و انگار این چرخه ست که تا ابد میخواد ادامه داشته باشه،تو از این چرخه یه پوست کرگدنی نصیبت میشه  و روزهای روشنی که دارن از فاصله خیلی دور بهت میدل فینگرشونو نشون میدن!

این حق من نبود بعد ازدوران تاریک و سیاه نوجوونی و جوونی  وقتی که به همه چیز امیدوار بودم دوباره توی بیست و هشت سالگی فکر مردن به سرم بزنه(وجه ک*سخلم از اتاق فرمان اشاره میکنه روزهای روشنو خودت بساز!   _جا داره بهش بگم بیا برو تو باسنم عوضی) و از ذهنم رد بشه که شاید این گزینه ی بهتری باشه برام!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فيلتر شني مداد پژواک شرق کد آهنگ پیشواز ایرانسل و همراه اول یادداشت های یک پسر باغ بلور دختر آسمانی کرتين وال دلنوشته